۳.تبریک به اون یکی

سلام.

چقدر دلم میخواست از وقتی از مشهد برگشتم بیام و یه دل سیر بنویسم.

این که قبل رفتنم دوباره مشکلم پیش اومد و دوباره دکترو سرُم و دردسر و....

هر جوری بود رفتم ... برگشتم ...این چند روز هم درگیر  همین چیزا ...

خنده دار ترش اینه که سه - چهار تا خواستگار هم می ریزن سرت ... و کلی آدم که اصرار دارن ازدواج کنی.

نمی دونم !!

یا من خیلی سخت می گیرم یا اونا نمی بینن ...

اون روزایی که قرار بود واسه ارشد بخونم و از دست رفت ...

اون روحیه داغون و بی انگیزه بودن واسه موندن و زنده بودن ... نمی خوام تکرار بشه .

دلم می خواست سر همه شون فریاد میزدم که ولم کنید ... مگه واسه اون پسرا قحطی دختره ...چرا من باید خرد بشم تا دیگران به خواسته هاشون برسن .

نگران چی هستن ... همه دارید زندگیتون رو می کنید ... بذارید منم نفس بکشم ... می خوام از ۲۴ ساعت شبانه روز لااقل یه ساعت مال خودم باشم ... به خودم فکر کنم ... درس بخونم ...کتاب بخونم ... تنها باشم ...

اما فریاد زدنم چه فایده ... کسی نمی شنوه ...

میگم منم یه آدم!! خودم رو بذارم جای پسری که میاد خواستگاریم ... بهش بگم من یه مشکل در این حد دارم ... خوب منم باشم قبول نمی کنم که با یه دختر با تموم ایده ال هاش ازدواج کنم ... حالا می خواد اون دختر از همه لحاظ عالی باشه .

می دونم همه آرزوشونه من خوشبخت بشم... اما چرا خوشبختیم رو توی ازدواج می بینن نمی دونم . من که با خودم کنار اومدم ... چرا ولم نمی کنید ... !!!

هیچ کس نمی شنوه ...

توی جامعه ما دیگه ارزش به دختر به پاکی و صداقتش نیست ... به درستیش نیست ... به زیبا بودن باطن و ظاهر ساده اش نیست ... به اینه که چه جوری خودش رو نشون می ده ...

همه می گن دخترای فامیل آرزوشونه همچین خواستگارهایی داشته باشن... خوب چرا این پسرا رو به اون دخترا معرفی نمیکنید ...اونا که آرزوی ازدواج دارن...نه مثل من که فقط به خاطر اجبار دیگران باید بشینم با یه خواستگار صحبت کنم تازه کلی هم ...

غصه خوردن ممنوع ... ناراحتی ممنوع ...

همه حرف می زنن ...

بابا دیروز عصر میاد که سرُم رو بیاره می گه ... مشکلت چیه ...چرا استرس و فشار داری... دلم میخواست می گفتم ....

ولی آخرش گفتم . منو با اون حال می بینه ... بعد می گه یه خونه دیدم فلان قسمت شهر ... با این شرایط  اینجا رو بفروشم اون جا رو بگیرم ... بهش می گم اینه ... فشار عصبی اینه ... من از این جا هیچ جا نمی رم ...من مُردم می خوای اینجا رو بفروش هر جا دوست داری برو ... ناراحت می شه و می ره ... از ناراحتیش ناراحت می شم ... ولی به دوساعت نرسیده زنگ می زنه کلیدم رو گم کردم ... دعا کن پیدا بشه تموم مدارکم توی صندوقه نیاز دارم ...

خنده ام میگیره ... خودش می دونم به محضی این که ناراحت میشم یه بلایی سرش میاد بازم کوتاه نمیاد ...

بی خیال ...

موندم سر دوراهی نمیدونم قبول کنم با این دوتا خواستگارم صحبت کنم یا نه ... هر چند فقط به خاطر دیگران

( تبریک به داداش خوبم اون یکی ... که آزمون ارشد قبول شد ...خیلی خوشحالم ... خیلی ...امیدوارم همیشه موفق باشی )

                                                                                      (غریبه)

 

 

۲. اولین یاداشت من

سلام خوبید؟ می دونم که هنوز این وبلاگ طرفدارای خودش رو پیدا نکرده اما شاید بعدها باشند کسانی که بخوان به آرشیو این وبلاگ سرک بکشند. شاید دارم برای اونها می نویسم و شاید برای غریبه. شاید هم فقط درد و دلی برای سبکی دلم

دلم نمی خواست این جوری شروع کنم اما ظاهرا تقدیر اینه

اینم سرنوشتمه که توی این چند سال بهش نگفتم که دوستش دارم. اون وقت حالا که کمتر دارم می بینمش باید از بچه ها بشنوم که با یکی از دوستام نامزد کرده. البته یه موقعی من و اون با هم همکار بودیم. اونی هم که نامزدش شده الان همکار هر دومون محصوب می شه ولی قبلا استاد آموزشگاه بود. حقیقتش هیچ وقت کامل شاگردش نبودم به جز ۲  ۳  جلسه که جای معلم خودم اومده بود. اما همون دو سه جلسه و جو صمیمی آموزشگاه حکم می کنه جلو نرم و چیزی نگم. گرچه چند تا از دوستای صمیمی من از موضوع خبر داشتند و همون ها هم قضیه رو برام گفتند. الان که این جا می نویسم حالم چندان خوب نیست. چند روزی از خبر دار شدنم از این موضوع  می گذره. اون قدر گرفتارم که این موضوع توش گم شده.

 

برای غریبه و من دعا کنید.

التماس دعا

(؟)

گام اول

سلام .

اومدیم یه خونه جدید . ما دونفر سال هاست توی وبلاگ های خودمون می نوشتیم . از روزهای اول وبلاگ نویسی خواننده وبلاگ های هم بودیم . از وقتی پرشین بلاگ قاطی کرده تصمیم گرفتیم یه جای جدید بنویسیم .

یه جایی که هیچ کس ما رو نشناسه تا بتونیم راحت باشیم . چیزی که می خوایم رو بنویسیم .

پس میگیم یا علی

این نوشته شاید یه کم تکراری باشه ولی فقط واسه اینه که با یاد خدا در این خونه باز بشه .

این جا هر کسی واسه خودش می نویسه . من برای خودم و اون برای خودش . نوشته هامون به هم ربطی نداره . انتهای نوشته هامون فقط یه امضا که شناخته بشیم.

 

گفتگو با خدا

به رویا با خدایم گفتگو کردم!
به سوی خالق و معبود خود جانانه رو کردم،
توکل هم به او کردم!
به او گفتم :زمانی را به من بخشید ، ای بیتا!
تو ای معبود بی همتا!
تو ای امید هر نومید!
خدا خندید و پاسخ گفت: وقت من ندارد مرز پایانی !
یقین این راز هستی را تو می دانی!
چه می خواهی بپرسی از من ای پرسشگر دانا؟!
تسلط یافتم بر خویش و من، پرسیدم ای خالق!
تعجب از چه چیز از بشر داری؟
جوابم را بده ای خالق دانا!
توانایی و دانایی!
خدا در لحظه ای آرام پاسخ گفت:
"که انسان با شتابی سخت می خواهد که بگریزد ز دست کودکی هایش
برون آرد ز دست کودکی پایش
و می خواهد شتابی گیرد و گامی گذارد نزد فردایش!
به آینده !
به پولی دست یا بد
به پولی ، با بهای خستگی هایش
چه باک ار هست زخمی بر تن و پایش
دلش خوش باد با پولی که با زحمت به چنگ خویش آورده!
دوباره پس دهد آن را ، به تاوان تلاش خویش!
سلامت از وجودش رخت بربسته
غم سنگین این فرسودگی ، در سینه و غمخانه بنشسته!
دوباره آرزو دارد که کودک باشدو آن گوهر بر گردد،
پریشان خاطر و رنجور به آینده نگاهی مضطرب دارد،
در این حال راهی را سپارند و به سر آرند!
عمری را که ارزش دارد و" آدم" نمی داند!
غم نادانی اش از سینه اش بیرون نمی راند،
نه حالی مانده بر احوال و نه آینده ای دارد ،
نه بر لب خنده ای دارد!
تو پنداری که می میرد!
دل از این لحظه می گیرد
تو پنداری که هرگز زندگی گام خوشی با او نپیموده"
خدا دستان سردم را گرفت و مدتی طی شد
سکوت دلنشینی بود! دل و جان را یقینی بود
دوباره پرسشی کردم:
خدای مهربان من ! تو ای آرام جان من! همه روح و روان من!
چه می گویی؟!
کدامین درس سخت زندگی باید بیاموزم؟
چراغ دل ، چگونه یا کجا باید برافروزم؟
نهال عشق ،در دل،با کدامین آب مهری سبز می گردد؟
خداوندا!
چه پیغامی تو داری، تا برای دیگران رویای خود را باز گویم من؟
خدا آرام پاسخ گفت:
بدانند و بیاموزند، عشق جبری نیست
قیاسی نیست ، بین مردمان، در جایگاه عشق
و قلب مردمان سخت حساس است!
مبادا ! لحظه ای زخمی فرو آرند بر قلبی!
که طولانی شود ، آن التیامی را ، که می خواهند!
این دل سخت حساس است
لطیف و ترد ، همچون شاخه یاس است!
بیاموزند؛ ثروتمند آن کس شد که در دنیا نیازش کمترین باشد
توانایی همین باشد
بیاموزند نقطه پیش چشم هر کسی ، شکلی دگر دارد،
نگاه هر دو انسان در جهان مانند هم ؟ هرگز!
بیاموزند: کافی نیست ، تنها بگذرند از دیگران،
و بخشش خود را ، بیان دارند!
بیاموزند که خود را هم ببخشند و پس از آن هم ، دل و جان آسوده می ماند.
سکوتی دلنشین تر بود، رویا همچنان ، زیبا!
سپاس خویش را من با خدایم با صمیمیت بیا ن کردم
و پرسیدم: که آیا هست چیزی که بیان دارید؟
گویی گلی در آسمان سینه ام شکفت!
و پاسخ گفت:
فقط این را به یاد آرند «من در هر کجا هستم»

                                                                                            (غریبه)