اعتراف

سلام

از وقتی توی وبلاگ قدیمی می نویسم یادم رفته که اینجا رو درست کردیم که حرفای نگفتنی رو بگیم

یه سالیه از یه اتفاق گذشت

ناراحت نیستم خوشحال؟!!! نمی دونم

خیلی وقتا فکر می کنم بزرگترین مشکلم تو زندگی اینه که نتونستم متعادل باشم

واقعا هم همینه

زیادی اهمیت دادن به برادرهام

گذشتن از خیلی چیزا

و سر کلاس زبان رفتن !!!

دیگه نمی خوام برم آـموزشگاه

دارم فکر می کنم اگر اون اتفاق نیفتاده بود شاید من یه رتبه خوب تو ارشد می آوردم

یه دروغ بزرگ گفتم

واسه این که از شر خواستگارها راحت بشم و از دست اطرافیان

خدایا منو ببخش

مجبور شدم

به خیلی ها گفتم ازدواج نمی کنم چون عاشق شدم

عاشق پسری به اسم مهدی که فوق لیسانس مکانیک

داره واسه دکتراش اقدام میکنه

تک فرزنده

26 سالشه

و...

اگر بلد نباشی دروغ بگی گفتن اینا بار سنگینیه

داره خفه ام میکنه

چند روز پیش هم دوباره خواستگار اومد و جز خاله خوشبختانه کسی نمی دونست

همون موقع گفتم نه و به خاله توضیح دادم دیگه حوصله توضیح دادن در مورد بیماری ام رو ندارم و اصلا هم نمی خواستم کسی بفهمه ..... بخصوص که آشنا هم بودن

کاش هیچ وقت اون خانواده نیومده بودن خواستگاری که من اینجوری یه هفته مونده به امتحانم حساب کنم چقدر از انرژی منو گرفتن

یعنی باید یه سال دیگه هم صبر کنم؟؟

به سرم زده امسال ارشد پیام نور شرکت کنم

بدیش اینه که رشته ما جز تهران هیچ جا پذیرش نداره

من واسه رفتن باید ارشد قبول بشم

خدایا کمکم کن

                                                                   (غریبه)